مورد تأیید آسمانی قرارگرفتن. از سوی خدا تأیید و حمایت شدن: کسی کآمد در این خلوت به یکرنگی مؤید شد چه پیر عابد زاهد چه رند مست دیوانه. سعدی. و رجوع به مؤید شود
مورد تأیید آسمانی قرارگرفتن. از سوی خدا تأیید و حمایت شدن: کسی کآمد در این خلوت به یکرنگی مؤید شد چه پیر عابد زاهد چه رند مست دیوانه. سعدی. و رجوع به مؤید شود
ترک شدن و برطرف گشتن. (ناظم الاطباء) ، بسته شدن. مشروط گشتن. وابسته شدن. متعلق گشتن، بازداشته شدن. بازداشت شدن. توقیف گردیدن: تا مرد را بیفکندند و به غزنین آوردند موقوف شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138)
ترک شدن و برطرف گشتن. (ناظم الاطباء) ، بسته شدن. مشروط گشتن. وابسته شدن. متعلق گشتن، بازداشته شدن. بازداشت شدن. توقیف گردیدن: تا مرد را بیفکندند و به غزنین آوردند موقوف شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138)
دانسته شدن و واضح و آشکارشدن و هوایدا گشتن. (ناظم الاطباء). شناخته شدن: و معلوم شد که جگر بط چون پرطاوس و بال او آمد. (مرزبان نامه). و چون بدین مقدمه احتیاج ارباب فضل به علم عروض معلوم شد... (المعجم چ دانشگاه ص 26). خواجه چون بیلی به دست بنده داد بی زبان معلوم شد او را مراد. مولوی. معلوم شد که از طرف او هم رغبتی هست. (گلستان). زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی. سعدی. معلوم شد این حدیث شیرین از منطق آن شکرفشان است. سعدی. تا آخر ملک را طرفی از ذمایم اخلاق او معلوم شد. (گلستان). - معلوم کسی شدن، بر او آشکار شدن. واضح و روشن شدن بر وی: و چون آن حال معلوم خاقان شد غمناک گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو خواهد شد به پرسیدن آن تعجیل مکن. (گلستان). و باز فراموش نکنم که معلومم شد مروارید است. (گلستان). گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است معلومم شد که جمله بگذاشتنی است. اوحدی
دانسته شدن و واضح و آشکارشدن و هوایدا گشتن. (ناظم الاطباء). شناخته شدن: و معلوم شد که جگر بط چون پرطاوس و بال او آمد. (مرزبان نامه). و چون بدین مقدمه احتیاج ارباب فضل به علم عروض معلوم شد... (المعجم چ دانشگاه ص 26). خواجه چون بیلی به دست بنده داد بی زبان معلوم شد او را مراد. مولوی. معلوم شد که از طرف او هم رغبتی هست. (گلستان). زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی. سعدی. معلوم شد این حدیث شیرین از منطق آن شکرفشان است. سعدی. تا آخر ملک را طرفی از ذمایم اخلاق او معلوم شد. (گلستان). - معلوم کسی شدن، بر او آشکار شدن. واضح و روشن شدن بر وی: و چون آن حال معلوم خاقان شد غمناک گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو خواهد شد به پرسیدن آن تعجیل مکن. (گلستان). و باز فراموش نکنم که معلومم شد مروارید است. (گلستان). گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است معلومم شد که جمله بگذاشتنی است. اوحدی